۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

نقد یک دوست بر «ماندن یا رفتن»: ایرانی خوب



مقدمه

دوست عزیزم فرشاد (که به رسم فعلی این بلاگ، از نوشتن اسم کاملش صرف نظر می‌کنم)، چند هفته پیش نقدی نوشته بود در مورد مجموعه‌ی «ماندن یا رفتن». به‌نظرم رسید متن مفیدی‌ست که ممکن است برای دیگران هم جالب باشد، بنابراین با اجازه‌ی نویسنده در این‌جا بازنشر می‌کنم. این نقد بعد از قسمت سوم («شرایط خانوادگی») نوشته شده و جزء مجموعه نقدهایی بود که در ابتدای قسمت چهارم، در بخش «یک توضیح»، اشاره‌ای به آن‌ها کرده بودم، بنابراین در اینجا مجددا پاسخی نمی‌نویسم که متن حالت دست اولیش را از دست ندهد. سعی کردم متن را بدون هیچ تغییر قابل توجهی و تنها با چند اصلاح ویرایشی منتشر کنم.


متن نقد

به نام خدا

ایرانی خوب

با سلام. می خواستم کمی روده درازی کنم. تاکنون بحث‌های زیادی در مورد مهاجرت، ماندن یا رفتن گفته شده‌اند. بشیر نیز از جانبِ دغدغه‌ی خودش به این موضوع پرداخته. و تلاش کرده تا از جنبه‌ای بیطرفانه و نیز بدون پیش داوری، جوانبِ گوناگونِ آن را موردِ تحلیل قرار دهد. آشکار است که در این مورد چون با خودش نیز درگیر است به خوبی اندیشیده. من هم می خواستم نظرم را ابراز کنم. هر چند همان گونه که باز هم تکرار خواهم کرد قرار نیست تصمیمی که در نهایت گرفته می شود ربطی به نوشته‌ی من داشته باشد ولی شاید در برخی امّا و اگرهای او و دیگرانی چون او راهگشا باشد.

من در ایران زندگی می‌کنم. هر چند زیست‌ام محدود به ایران نیست. شاید گاهی با همه‌ی جهان تنفس کنم. من تلاش می‌کنم در این دهکده‌ی جهانی، شهروندی جهانی هم باشم. ولی در حالِ حاضر ، ایرانی‌ام. این که کجا زندگی می‌کنم با آن‌که کجا زیست می‌کنم گره‌ی کوری ایجاد نمی‌کند. این یک مطلب.

من در ایران زندگی می‌کنم. ولی چون بسیاری از ایرانیان ، به رفتن نیز اندیشیده‌ام. هر چند رفتن از ایران، به هر بهانه‌ای، با مهاجرت کردن متفاوت است. بسیاری از ایرانیان رفته‌اند به‌عنوانِ مهاجر، ولی هنوز ایرانی‌اند. بسیاری نیز رفته‌اند بدونِ مهاجرت، ولی ایرانی نمانده‌اند. اگر کسی می رود جایی و مهاجر می شود باید آن جایی شود. باید کانادایی یا ... گردد. باید شهروندی از همان ملت شود. وگرنه هنوز مانده‌است در جایگاهِ پیشینِ خویش. این ایرادی است که در بسیاری از ایرانیانِ خارج از کشور هنوز وجود دارد: تکلیفشان را با خودشان روشن نکرده‌اند. کجایی اند؟ شاید با پیدایشِ انسان نیز، کجایی بودن همواره مسأله بوده است. تمدن که استوار گشت تعلق ها توسعه یافت. ولی کجایی بودن باز همیشگی نبود. جنگ ها، ظلم ها، جُرمها و مشکلاتِ طبیعی و زیستی همیشه بوده اند بر سرِ بسیاری از انسان ها. آیا مولوی اهلِ کجا بوده است؟ یا ناصر خسرو یا ... ؟برای برخی از انسان ها ، رها شدن از کجایی بودن، یک موهبت است ولی بیشترِ انسان ها باید خویش را متعلق به جایی بدانند. آیا این کجایی بودن فرقی نیز می کند؟ روزگاری که آتش های ناسیونالیستی شعله می کشیدند پاسخ به بالا، مساوی با مرگ و نابودی بود! ولی فکر می کنم امروز آسان‌تر می توان گفت که: نه. فرقی نمی‌کند که اهلِ کاشان باشی یا تورنتو. اهلِ هر جایی هستی مالِ همان جا باش.

این بدان معنا نیست که هر کس باید در سرزمینِ خویش نیز زندگی کند. ولی نخست باید تعیین کرد که کجایی هستیم . من پذیرفته‌ام ایرانی ام. این پذیرش تا زمانی است که بتوانم ایرانی بمانم. اگر نگذاشتند یا نخواستم ، ممکن است روزی اوگاندایی هم بشوم. ولی یک اوگانداییِ خوب. خوب بودنِ اوگاندایی ، یعنی با همه‌ی بودن‌ام، با اوگاندایی ها زندگی کنم. با آن‌ها خوش شوم، با آن‌ها رنج بکشم، به خاطرِ آن ها فداکاری کنم. برای سعادتِ آن‌ها، تلاش کنم. و برای این که هر اوگاندایی ، خوب زندگی کند سهیم باشم. این که چگونه باید اوگاندایی خوب بود در بسترِ همان اوگاندایی زیستن روشن و تعریف می شود.

به نظر می‌آید بخشی از مسایلی که مطرح می‌شوند دچار همین سردرگمی باشند. اگر من ایرانی بودن را پذیرفته‌ام هر جا باشم برای بهترین ایرانی بودن، می‌اندیشم و تلاش می‌کنم. و خیلی از مشکلات را خواهم پذیرفت و درگیرشان خواهم شد. ایرانی بودن هنوز آن چنان نفس گیر نیست که انگار زیستن در سیاهچاله‌ای باشد. برای مشکل ها، می‌توان راه‌حل‌هایی هرچند مختصر یا موقت یافت. هنوز بسیاری در ایران یا با ایران زندگی می کنند . آن ها نیز راه های خویش را یافته‌اند حتمن. درست است که گاه زندگی خیلی دشوار یا شکنجه گونه می شود ولی اول این که برخی مسایلِ رنج آور، مربوط به ایران یا ... نیست. برخی مسایل جهانی و بشری‌اند. نیز تلاش می‌کنم دشواری‌ها به خفقانم نکشانند. هنوز نفس می‌کشم و با نَفَسِ خویش ، لذت هم می‌برم.

من نیز بارها به رفتن یا مهاجرت کردن ، اندیشیده‌ام. ولی تا می توانم گزینه‌های بودن را تجربه می‌کنم و در چنین تلاشی، تجربه‌هایِ ویژه‌ای نیز بدست می‌آورم که برایم زندگی‌ای معنادار را فراهم می‌کنند. با خیلی از آدم ها یا رفتارها در می‌افتیم. خیلی باید انرژی گذاشت برای گاه جزئی‌ترین مسایل. گاه تسلیم می شویم. اشک می ریزیم. ولی زندگی ادامه می یابد با درخشش هایی دیگر. امید، هنوز در دل‌هاست که باید جوانه بزند.

اگر معنای زندگی کردن روشن شود بدست آوردنِ چرایی ها و چگونگی هایش آسان‌تر خواهد بود. اگر می خواهم زندگیِ خانوادگی داشته باشم باید بچسبم به هر بویی از خانواده. اگر خواهانِ علم ام بر اساسِ آن برنامه‌ریزی می‌کنم. اگر سیاست اصل باشد چیزی و اگر آموزش ، چیزی دیگر را انتخاب می‌کنم. هر مشکلی که سد شود یا درگیرش شوم باید بر آن غلبه یابم . زندگی کردن همین است. اگر می خواهی آموزش بدهی مدرسه ی فرزند دیگر چالشِ اصلی نیست. می توان در همین افتضاحِ آموزشی، آدم هایی دانا و آگاه نیز پرورد. هر چند به دشواری‌ها. اگر می‌خواهی علم را جویا باشی بهترین موقعیتِ آن را برمی گزینی و بر بقیه‌ی فقدان‌ها، چون فامیل و ... ، می توانی گونه‌ای دیگر رفتار کنی: چون آمد و شدهایی بیشتر یا تماس های مجازی و ... ، نزدیک‌تر. این که بخواهی همه ی امکان‌ها را در نظر بگیری و به گزینه‌ای برسی که بهترین باشد و همه ی دغدغه‌هایت را بپوشاند دچارِ پیچیدگی‌ها و سردرگمیِ ملال آوری می‌شوی. باید برخی را حذف کنی. برخی را نسبی بسنجی و برخی دیگر را واردِ گود کنی.

چه اشکال دارد چون تویی که نمی‌خواهی همه‌ی سدهای پشتِ سرت را یکباره ویران کنی و چون برخی، تصمیم های شتاب‌زده و آنی و انفجاری بگیری، در نهایت این که، گزینه هایت را به آزمون گذاری. تا کانادا نرفته بودی نمی توانستی درکی کافی از زندگی آنجا را بدست آوری. اکنون نیز شاید مجبور شوی برخی تجربه های دوباره انجام دهی تا بتوانی انتخاب های بهتری به عمل آوری. هر چند همواره می توان مسیرها را تغییر داد و گونه‌ای دیگر زیست. گاه باید هزینه‌های سنگین را نیز به جان خرید. مسأله‌ی آسایش و آرامش هم هست . تا در مسیرِ انتخاب هایت باشی و از زندگی‌ات، هر چه باشد و هر چند سخت ، لذت ببری (زندگیِ مازوخیستی !!) آرامش را یافته‌ای. بی‌گمان راه‌های رسیدن به آسایش نیز در ایران بسته نیست. اصل بر سرِ انتخاب‌های بنیادی است.

نظرِ من این است که هر چه بیشتر دغدغه در نظر بگیری درگیرِ امّا و اگرهای بیشتری می شوی. همه‌ی آن چه نوشته ای نیکو است ولی انگار بیشتر داری برای خودت حلاجی می کنی. مشورت خوب است ولی در این مورد ، فقط به تجربه هایی از دیگران می‌رسی که بنظرم، همه را از پیش می‌دانی و شنیده‌ای. کسی حرفی بیشتر ندارد. هر کس بودن هایش را برگزیده، تو هم داری. کافی است انتخاب کنی.

و آخرین کلام: همه چیز را منطقی نمی توان برگزید یا به پیش برد. زندگی کردن ، شاعرانگی نیز می خواهد. و قلبِ شاعرانگی ، بروزِ احساس ها و دیوانگی هاست. گاه تصمیم های دیوانه‌وار، زندگی‌ای شاعرانه‌تر و زیباتر می سازند تا زمختی‌های منطق !!!

فرشاد
۱۶ آبان ۱۳۹۴

۱ نظر:

ناشناس گفت...

به نظرم فرشاد دغدغه‌ی ایران داشتن را با ایرانی بودن خلط کرده. اینکه کسی در آمریکا زندگی کند هم معنی این را نمی‌دهد که فقط دغدغه‌ی آمریکا را داشته باشد. می‌تواند دغدغه‌ی جاهای دیگر را هم داشته باشد.

به نظرم این نوع استدلال‌ها احساسی هستند نه جدی. کافی است به جای ایران و آمریکا را با یک شهرستان و تهران عوض کنیم. همین حرف‌ها را می‌شود زد. به نظرم کسی که تجربه زندگی در خارج را خیلی نظر مفیدی نمی‌توتند بدهد. تا وقتی انسان در خارج زندگی نکرده درک واقعی از اینکه طور دیگر هم می‌تواند باشد ندارد. بعدا باز شدن چشم‌های انسان دوباره بستنشان راحت نیست.